سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصر شیشه ای

چشم به مهتاب می دوزم....
تلالو نقره ای رنگش را بی مهابا بر صورتم می پاشد....
امشب آسمان تماشایی است..!
گویی ماه هم عاشق شده است که ای چنین در دل سیاه شب دلبری می کند..!
نسیمی دل انگیز صورتم را نوازش می کند....
چشانم را می بندم...
خواب تو را می آورد...
از میان انوار طلایی رنگ ستاره ها....!
می آیی و آرام بر شانه مهتاب می نشینی و به چشانم خیره میشوی...!
و من غرق میشوم...!غرق میشوم در دریای متلاطم چشمانت...!

 

چانه ام می لرزد...چشمانم دریای اشک میشود...!
اشکهای گرم دلتنگی بر گونه های سردم می غلتد...قاب چشانم تار میشود...!
دیگر تو را نمی بینم اما گرمای وجودت به تن بی جانم روحی دوباره می بخشد..!
نفسهـایم به شماره می افتد...! چشمانم را آرام می بندم...شمیم دلاویز وجودت در
هوایم جاریست..!
و من بی مهابا مست میشوم..!
احساس میکنم چیزی نمانده است..!
چیزی نمانده به تمام شدن کابوس دلتنگی چشمانت..!
چیزی نمانده به تباهی کابوس تلخ بی تو نفس کشیدن..!
بدنم یخ کرده است...!برای آخرین بار به ماه می نگرم و لبخند میزنم..!ته مانده
نفسم را میکشم تا تمام شود همه هوایی که یه عمر دلتنگ عطر نفسهایت بودند..!
جان از بدنم می رود..!
این بزرگترین آرزوی کسی بود که یک عمرتک تک لحظه هایش را درانتظار
شنیدن گامهایت به انتظار سپری کرده بود..!
این آرزوی من بود...!که چشمان مواج تو آخرین تصویر قاب چشمانم باشد..!


                                   

پ.ن1:بالاخره قالب جدیدم آماده شد...!

پ.ن2:میخواستم از دو تا از دوستای خیلی عزیزم ، ستاره عزیزم که آدرس
قالبساز رو در اختیارم گذاشت وخیلی راهنماییم کرد وسپیده عزیزم که عکس
بسیارزیبایی در اختیارم گذاشت وایده طرح این قالب ازسپیده عزیزمه کمال
تشکر رو داشته باشم...واقعا خیلی ازشون ممنونم...امیدوارم خوشتون بیاد...



برچسب‌ها: دل نوشته
[ پنج شنبه 92/1/22 ] [ 1:11 عصر ]

شاید امشب همان شب باشد...!
همان شب ابری که می دانستم بالاخره از راه می رسد...
همان شب که طرح وداع میکشم بر دیوار ترک خورده احساسم...
وداع می کنم...!
وداعی سخت با احساسی که دیگر نمیشود از نو ساخت...
سقف احساسم فروریخته...!
احساسی که در پس خرابه های عشق تو بر سرم ویران شد...

 این بار می روم بی هیچ حرفی...در سکوت مطلق شب...!
شاید حرفهای نگفته ام را از نگاه بی جانم
از بغض خیس و کالی که در گلویم نشسته
و از دستهایی که می لرزند از اینکه شاید دیگر نام قشنگت را مشق نکنند
بتوانی بخوانی...!




مهربانــــم،مرگ تدریجی احساسم را به تماشا نشین...!
احساسی که از تو هستی یافت،با نگاه گرم تو جان گرفت و حالا در سکوت
غم انگیز شب جان میدهد...!

در سکوت شب بی صدا محو می شوم...
تا احساس ترک خورده ام بر قلب کسی که زیباترین دقایق و ناب ترین خاطرات
را برایم ساخت،آوار نشود...!
محو میشوم در مه غلیظ دلتنگی...!
و بی صدا آنقدر دور میشوم که ردپاهای احساسم نیز مرا پیدا نکنند..!

فردا صبح که چشای قشنگتو باز میکنی، شاید عطر دلتنگیــامو حس کنی تو
کوچه پس کوچه های دلت...یا ردپاهای این احساس سرکش و لجباز که مدام بهانه ات
را میگیرد،بیابی..!!!
مهربانــــم من تو و عشقت را تنها نمی گذارم....
تو همیشه هستی....
همین حوالی...عطر دل انگیز یادت همیشه جاری می ماند در میان خرابه های احساسم...
و به شوق همین عطرس که احساسم هنوز نفس میکشد...!



برچسب‌ها: دل نوشته
[ دوشنبه 91/11/30 ] [ 12:24 صبح ]

باز امشب پر از غزل های خیسم
پر از بغض های فروخورده
می نشینم بر لبه ایوان تنهایی....
و تکیه می دهم بر دیوار ترک خورده احساسم....

چشم می دوزم به ابرهای سیه دلتنگی...
آسمان قلبم تیره تر از همیشه است...

ورق می زنم دفتر کهنه خاطراتت را....
و نجوا میکنم غزل های تلخ و شیرین انتظار
که در خلوت تنهایی هایم برای تو سروده ام...


 آه غزل هایم خیس شدند...!
چشم به آسمان آبی رویا می دوزم....
نه...خبری از باران عشق نیست...!

گویی قطره ای از چشمانم بر صفحه کهنه خاطراتت می چکد...
این اشک های تلخ دلتنگی است که بی مهابا بر گونه سرد انتظار می غلتد...
و غزل های عاشقانه ام را دوباره خیس می کند...!

 من همه انتظارم را شعــر کردم...
در کتابی که همه غزل هایش خیســند...!



برچسب‌ها: دل نوشته
[ جمعه 91/10/8 ] [ 6:21 عصر ]

 
سلام...اینبار سلامی نه از جنس دل تنگی و حسرت و انتظار...سلامی از جنس پریشونی
یه قلب تنهــا...یه قلب تنها که تنها یه هق هق شبونه جورشو می کشه...این بار باور کن...
این یه قصه نیس...
ریزش برگ های زرد خیال نیس ،تو کوچه پس کوچه های دل تنگی یه دخترتنها...
ضربانشو حس کن...ضربان سردرگمی یه قلب تنهـا، یه فکـر آشفـته تو سیـاهی بر باد رفتن
آرزوهایی که هر شب تو خیالش رنگی میکرد...

یه حس غمناک با یه بغض فـروخورده تو گلوش و یه کاغـذ خیس از آرزوهـایی که با تموم
وجودش هر روز از بر می کرد...آرزوهای قشنگی که آسمـون رویاهاشو مملو از ستـاره
می کرد...ستاره هایی که کم سو شدن تو یه غروب غم انگیز پریشونی...
گردباد دلهـره و اضطراب دریای آروم آرزوهاشو طوفانی کرد...آسمون نیلی رویاهاش به
یک باره تیره شد...تیره شد از ابرهای سیاه آشفتگی...
اونقد تیره شد که رعد و برق یاس و نومیدی،بیستون امیدشو لرزوند و بارون سرد حسرت
آرزوهاشو شست...

مث یه ماهی تنها و سردرگم تو آب گل آلود آرزوهاش می غلتید و رویای دریایی شدن رو
به مرداب آرزوهاش می سپرد...مث یه گلبرگ نوشکفته که تو اوج بهار زندگی زرد شد و
 از ریشه جدا شد...مث یه آواز نخونده تو گلوی پرستوی کوچیکی که از سرما رو درخت
بی شاخ و برگ آرزوها یخ زد...
ضربانشو حس کن...نبض آشفتگی دخترکی تنها تو کوچه پس کوچه های غریب وخاکستری
زندگی...نبض آشفتگی من..




برچسب‌ها: دل نوشته
[ شنبه 91/3/6 ] [ 11:42 صبح ]


سلام...سلامی از جنس دلتنگی های شبونه...این دفعه می نویسم اما نه برای تو...
برای خودم که لبریزم از بغض و غم و حسرت...تو این شبای سرد پایـیـزی که
هیچ چیز سوزنده تر از دل تنگی نیست...همه وجودم از سرما می لرزه...!!!
کاش کنارم بودی تا گرمی دستاتو دوباره حس میکردم...! نه بخاطر سرمای
پاییز...!نـه..! بخاطر قلب یخ زدم که دیگه انگار خونی توش جریان نداره...!
بخاطر سرمای سوزناک دلتنگی که تو وجودم می پیچه و آزارم میده...!
بخاطر بغض تلخی که تو گلوم نشسته و طاقت شکستن شو ندارم...!
اما تو نیستی...!!!نیستی تا ببینی و بفهمی که قلب بی قرار من یه روزی با
نگاه های پرمهر تو جون می گرفت...!
خون تو رگهام با حرارت عشق تو جریان داشت...! نیستی تا ببینی...!!!
حتی تو سردترین شبای پاییزی گرمابخش همه ی وجودم بودی...!سرمای
هوا بهونه ست...!!! بهونه ای واسه سرمای سوزنده ای که همه وجودمو
می لرزونه...!خودتم میدونی هیچ سرمایی سوزنده تر از دل تنگی نیست...!
غروب خورشید تو دل سیاه کوه ، قشنگترین لحظه ی زندگیم بود...!



غروب غم ها و دل تنگی ها و انتظاری شیرین برای طلوع فردایی زیباتردر
کنار کسی که همه ی وجودت وامدار ترنمی از نگاه پرمهرشه...! وقتی
نگاه گرمتو توی صورت مضطربم می ریختی انگار که قلبـم می ایستاد و
دوباره تپیدن را اما تنـدتر از سر می گرفت...!!!
حالا از اون روزای قشنگ فقط سایه روشنی از خاطراتش مونده...!
غروب خورشید شده غروب آرزوهام و انتظاری تلخ برای دیدن دوباره تو...!
و باز گذشتن یک روز از عمرم بدون حس نگاه گرمت...!
بارون سرد پاییزی شروع به باریدن می کنه...برگای زرد مث اشک ازگونه
سرد درختا فرو می ریزه...!
دل منم پر از پاییزه...!!!نم نم های بارون غم روی گلبرگ قلب سردم فرو
می شینه...! اما چشمای بی قرارم اونقد خسته ان که توان باریدن ندارند...!
کاش میشد...!کاش میشد رها شم ازاین پاییز سرد و غم انگیز که تو کوچه
باغ های غریب قلبم خونه کرده...!کاش میشد...!!!



برچسب‌ها: دل نوشته
[ پنج شنبه 90/7/28 ] [ 12:6 صبح ]
.: Weblog Theme By YourtheM :.

درباره وبلاگ

فرقی نمیکند که شعرهایم را روی کاغذ بنویسم یا روی ماسه های دریا..! یا حتی رو شیشه بخار گرفته پنجره..! این شکوه حضور توست که به نوشته هایم اعتبار می بخشد...
لینک دوستان
امکانات وب