سپيده جونم
ديگه بلد نيستمبرنده رو خودم اعلام ميكنم
نه دست صبر که در آستين عقل برم / نه پاي عقل که در دامن قرار کشم
اينم با محدثه
برو فاطمه جون ..روز خوش وخدافس
محدثه و سپيده جونم
با شرمندگي فراوان بايد برم كه كار دارم
ميبوسمتون و خدانگهدارتون نفساي خودم
آره ماهم که کنجکاو....
اينم با فاطمه
دارم از زلف سياهش گله چندان که نپرس / که چنان زو شده ام بي سر و سامان که نپرس
رازي که بر غير نگفتيم و نگوييم / با دوست بگوييم که او محرم راز است
با سپيده
يادم زفاي اشجع الناس آيد كز چشم ترش سوده ي الماس آيد/آيد به جهان اگر حسين دگري هيات برادري چو عباس آيد
يا رب چو برارنده حاجات تويي/هم قاضي و كافي مهمات تويي
با فاطمه
دوست آن باشد كه گيرد دست دوست / در پريشان حالي و درماندگي
با محدثه
دلا بسوز كه سوز تو كارها كند/دعاي خسته دلان را
بقيش يادم نيست
هرانكس كه پند پدرنشنود به ناچارروزي پشيمان شود
اينم با سپيده
تو پك من خال خاليه سرخ و سفيد آبيه / ميزنم زمين هوا ميره نميدوني تا كجا ميره
چه شعري گفتم