مثل یک خواب،مثل رویا در چشمان شبنم پر شده ای...لحظه خواب فرا رسیده...
لحظه طلوع مهتاب و لحظه غروب سرخ خورشید...می خوابم و در رویای خیس
تنهایی ام خواب تو را می بینم...
مثل همه شبها ،مثل تمام آرزوها خواهش دستان یخ زده ام به سوی توست...
ریزش باران عشق...مهمانی نور و آینه درون کوچه های احساس...
چه خواب شیرینی!....من و تو در میان باغ آرزوها،پای درخت بید...
ای کاش سحر نمی شد...ای کاش قناری در قفس از فرط تنهایی آواز نمی خواند...
ای کاش آفتاب تلخ رویا طلوع نمی کرد و ای کاش هرگز از خواب بیدار نمی شدم...
مهربانم تو تنها رویای شبهای تنهایی منی...
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گلهای نیلوفری صدا کردم و
تمام شب را برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...پس از یک جست و
جوی نقره ای در کوچه های آبی احساس،تو را از بین گلهایی که در باغ سبز تنهائیم
روییده با حسرت جدا کردم...