سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصر شیشه ای

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

سلامی شیشه ای با یک احساس نقره ای به تمام دوستان عزیزم

خیلی خوشحالم از اینکه بعد از یه تاخیر طولانی دوباره میتونم به وب بیام و برای شما دوستان
گل همیشگیم آپ کنم. امیدوارم از آپ کوچیک امروزم خوشتون بیاد.ببخشید که خیلی غمگینه،سعی
میکنم آپای بعدی بهتر از این باشه...یه داستان هم در ادامه مطلب گذاشتم که امیدوارم خوشتون بیاد...

 

آرزویی که بر دل ماند...

 اگر دیدی تابوت جوانی را به سوی قبرستان متروکه شهری می برن چند قدمی به دنبال
آن برو...
شاید روزی در انتظار چنین لحظه ای بود...
وصیت میکنم پس از مرگم مرا در تابوت سیاهی قرار دهند تا همه بدانند که سیاه بخت
بوده ام و تمام روزهای عالم برای من تاریک بوده است...
دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند که به آن کسی که دلم می خواست
نرسیده ام...

چشمان مرا باز بگذارید تا همه بدانند هنوز هم چشم به دنبال او دارم...
بر سر مزارم تکه یخی بگذارید تا با طلوع خورشید برایم گریه سر دهد...
و اگر تابوت من سنگین باشد بدانید که این سنگینی جسم من نیست...

این سنگینی تنها آرزوی من است که
بر دلم ماند ...

 

 

 

                            صورت حساب بیمارستان

روزی روزگاری،پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذراندن زندگی و تامین مخارج تحصیلش
دستفروشی می کرد.
از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10
سنتی برایش باقی مانده است و این در حالی بود که شدیدا احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت
ازخانه ای مقداری غذا تقاضا کند.به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.
دختر جوان و زیبایی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا
فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دخترک که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت:«چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد:«چیزی نباید بپردازی.مادرم به ما آموخته که نیکی،ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت:«پس از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم.»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان او اظهار عجز نمودند و او را برای
ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز،متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر«هوارد کلی»جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی که متوجه شد
بیمار از چه شهری آمده،برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف
اتاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اتاق شد.در
اولین نگاه او را شناخت.سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام
کند.از آن روز به بعد زن را متوجه توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی
علیه بیماری،پیروزی از آن دکتر گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود،به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تایید نزد
او برده شد.گوشه صورت حساب چیزی نوشت.آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال کرد.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورت حساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار
باشد.سرانجام پاکت را باز کرد.چیزی توجهش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته بود.
آهسته آن را خواند:
« بهای این صورت حساب قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است.»

 

                             







 



برچسب‌ها: دل نوشته
[ دوشنبه 89/4/28 ] [ 2:32 عصر ]
.: Weblog Theme By YourtheM :.

درباره وبلاگ

فرقی نمیکند که شعرهایم را روی کاغذ بنویسم یا روی ماسه های دریا..! یا حتی رو شیشه بخار گرفته پنجره..! این شکوه حضور توست که به نوشته هایم اعتبار می بخشد...
لینک دوستان
امکانات وب