سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصر شیشه ای
در کوچه کم سو و تاریک احساسم قدم می زنم.همه چیز خیلی مبهم و تاریکه...!
هیچ چیز رو نمی بینم...!هاله ای از مه در جلوی چشمانم قرار گرفته...!فکر میکنم

راهمو گم کرده ام...!نه حتما راهمو گم کردم...!چرا خودمو گول می زنم؟!!!من
که خیلی وقته راهمو گم کردم...!
از وقتی کوچه روشن و پرنور قلبم تیره و تار شد...!از وقتی که احساس کردم که
در پس این کوچه روشن، راهی وجود دارد که مرا به سمت رنگین کمان بلند آرزوهایم می کشاند..!
من دخترکی تنها با قلبی کوچک بودم که برای تنهایی هایش در حسرت نگاه گرمی بود.
بدون تردید بر ترس خود غلبه کردم و اولین گام را به سویش برداشتم...!
با صورتی مضطرب و با پاهایی که می لرزیدند در پس کوچه نگاهش قدم برداشتم...
وقتی نگاه پرمهرش را در چشمان مضطربم ریخت مجذوب نگاه آرامش شدم و
دومین
گام را برداشتم...!

هر چه که جلوتر می رفتم می فهمیدم فقط نگاه من نیست که در پی نگاهش می گردد...!
پس کوچه نگاهش خیلی شلوغ بود...!خیلی شلوغ تر از آن چیزی که فکرش را میکردم..!
نگاه های زیادی به دنبالش بود...!نگاه خسته و آرامم در میان نگاه های پرهیاهو وپرمعنای دیگران
گم شد..!شاید بهتر بود در پی نگاهی می گشتم که همانند نگاه من تنها و بی پناه
بود...!

اما نه...!من دیگر نمی توانستم نگاهم را از او بگیرم...!چشمانم مجذوب نگاه گرم و
دلنشینش شده بودند...!هر چه که جلوتر می رفتم بیش تر از پیش تشنه وجود بی
همتایش
می شدم...!حالا دیگر فقط چشمهایم نبودند که عاشق شده بودند...!حال اگر میخواستم نگاهم
را از او بگیرم باید چه جوابی به قلبم می دادم...؟!!!قلب خسته و بی پناهم که با حرارت
نگاه گرمش جانی دوباره یافته بود...!

این اولین بار بود که دروازه قلبم را به روی کسی می گشودم که نگاه گرمش مرا شیفته
وجود پرمهرش کرد...اما فقط قلب من نبود که عاشق شده بود...!قلبهای عاشق زیادی
در پی طواف نگاه گرمش بودند...!همه در جستجوی او و او بی خبر از این همه رهگذر
عاشق که در پس کوچه نگاهش قدم بر میدارند...!

حال نگاه او گرانبهاترین قاب زندگیم بود که تمام روز و شبهایم در نگریستن به آن خلاصه
می شد...!چشمهای بی قرار من از لمس نگاهش سیراب نمی شد...!نگاهی که هرگز رو به
سوی من نکرد...!حالا او شده بود مرهم همه غم ها و تنهایی هایم...یاد و خاطرش همچون
خون در رگهایم جاری بود...غم های او غم من بود...شادی هایش شادی هایم...رنج هایش

رنجهایم...دغدغه هایش دغدغه هایم...آرزوهایش آرزوهایم...
با غم او می گریستم و با شادی هایش می خندیدم...حال او همه وجودم شده بود...!

گویی او روح من بود در کالبدی دیگر...!
من تمام روزهایم را در حسرت لمس نگاه او به شب می رساندم...!و او بی خبر از اینکه

شاید رهگذری مثل من در کوچه تاریک احساسش در پی نگاه او می گردد...!بی آنکه
امیدی داشته باشد...!شاید روزی او سر برگرداند و ردپای دخترکی خسته و بی پناه را
در پس کوچه نگاهش بیابد...!

هر شب با بغضی که گلویم را پر میکرد و با چشمان خیسی که در حسرت نگاه او یتیم
مانده بودند به خواب می رفتم...اما او حتی در خواب و رویاهایم هم با من بود...!
وقتی او را می دیدم،از شادی در پوست خود نمی گنجیدم...به سویش می رفتم و با

او از تمام حرفهای نگفته دلم می گفتم و او فقط لبخند میزد...
ناگهان از خواب می پریدم...می دیدم که کنارم نیست...چشمهایم لبریز از اشک میشد
وقتی که می فهمیدم همه اینها را فقط در خوابم دیدم...

ثانیه ها،دقیقه ها،ساعتها و روزها تلخ و سنگین می گذشتند و من همچون مجنون 
تک تک لحظه هایم در انتظار سپری می شد...

حال از آن روز که اولین گام را در پس کوچه نگاهش برداشتم چند سالی می گذرد...
من در همه این شب و روزها،دفتر زندگیم را با یاد و نگاه او ورق زدم بی آنکه حتی

نیم سایه ای از او در برگی از دفترم دیده باشم...
تمام این روز و شبها چیزی جز دلتنگی،تنهایی،حسرت و انتظار را معنا نمی کنند...
وقتی به همه اینها فکر میکنم بغضی سنگین راه نفسمو می بنده...هیچ کس درد و رنجی
 که قلب خسته و بی پناه من تحمل می کرد رو ندید...!هیچ کس صدای هق هق شبانه منو

که با بالش زیر سرم بی صدا میشد رو نشنید...!هیچ کس شکستن و خرد شدن و سوختن
منو حس نکرد...!


حال من مثل گمشده ای در پس کوچه تاریک و کم سوی احساسم قدم می زنم و نمی دانم
به کجا می روم...راه می روم بی آنکه بدانم این راه به کجا ختم می شود...
همه چیز برام مبهم و تاریکه...هیچ چیز رو نمی بینم...روزی تنها بودم الان تنهاتر
شدم...

ای کاش هیچ وقت در پس کوچه نگاهش گام بر نمی داشتم...شاید من راهم را اشتباهی
رفته باشم...نمی دانم!نمی دانم چه شد که به اینجا رسیدم...!

هر چه بود حالا من ماندم و یک قلب تنها و بی پناه که در پی روشنایی کوچکی در
کوچه تاریک احساسش می گردد...!

 




[ سه شنبه 89/5/12 ] [ 1:32 صبح ]
.: Weblog Theme By YourtheM :.

درباره وبلاگ

فرقی نمیکند که شعرهایم را روی کاغذ بنویسم یا روی ماسه های دریا..! یا حتی رو شیشه بخار گرفته پنجره..! این شکوه حضور توست که به نوشته هایم اعتبار می بخشد...
لینک دوستان
امکانات وب