آن شب،شبی مهتابی بود...!ماه انوار نقره ای رنگش را بر حوض نیلی رنگ حیاط
خانه می پاشید...
دخترک بر لبه حوض نشسته بود و با دستش آب را تکان می داد تا نقش زیبای مهتاب
را بر تابلوی زلال آب بر هم بریزد...آن شب انگار جور دیگری بود...!
حتی ماهی های قرمز آب حوض که همانند الماس هایی کوچک در زیر نور مهتاب
می درخشیدند جور دیگری بودند...!
دخترک همیشه به این حوض کوچک حیاط پناه می آورد...او عاشق این حوض هشتی
حیاط کوچکشان بود...
هر وقت که خسته و غمگین می شد بر لب این حوض قدیمی می نشست و از رازها
و درددل هایش با آب و مهتاب می گفت...
مهتاب،آب زلال درون حوض،ماهی های کوچک قرمز،درخت های بلند و سبز خانه باغ
و حتی یاس های سفیدرنگ که فضای سبز باغ را عطرآگین می کردند همه و همه محرم
اسرار و رازهایش بودند...
دخترک غرق در افکار خود بود که ترنم لطیف باران را بر گلبرگ صورتش احساس
کرد...دستهایش را به سوی آسمان گرفت و چشمانش را بست...
چه احساس قشنگی بود...!نسیمی خنک صورتش را نوازش می کرد و او سرشار می شد...!
سرشار از احساسات نقره ای که در آسمان نیلی قلبش می بارید...
در کوچه ارغوانی خاطراتش قدم می زد و شمیم عشق و مهربانی را در تک تک قلب های
عاشق جستجو می کرد...!
دریای آرام قلبش طوفانی می شد و تاروپودش مملو از شور و هیجان...
چشمهایش را باز کرد...باران بند آمده بود...شمیم دلاویزی فضای سبز باغ را پر کرده
بود...!عطر یاس و گل مریم و رزهای وحشی...
بوی نم خاک و حوضی که آبش زلال تر شده بود...
و مهتابی که ترمه نگاهش را بر حوض نیلی رنگ حیاط می انداخت...
همه و همه چیزهایی بود که دخترک هیچ گاه نمی توانست از آنها دل بکند...!