سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصر شیشه ای

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com                         

نمی دانم چه شد؟...چه شد که شبنم نگاه پرمهرت بر بوته سرد نگاهم چکید...
نمی دانم چه شد که موج بلندی از نگاه تو،دریای آرام چشمانم را طوفانی کرد...
نمی دانم چه شد که آفتاب وجود گرمت بر صحرای تاریک و سرد قلبم تابید...
نمی دانم چه شد که آبشار یاد زلالت بر صخره های احساسم جاری شد...
نمی دانم چه شد که آوای شیرینت را بر تارو پود رویاهایم طنین انداز شد...
نمی دانم چه شد که ترمه مهتابی نگاهت بر آسمان نیلی قلبم سایه انداخت...

هر چه بود و هر چه شد...
حال بیابان ترک خورده قلبم وامدار ترنمی از باران نگاه توست...!
چشمه جوشان احساسم از جویبار عشق تو سرچشمه می گیرد و بوستان سبز
رویاهایم،شمیم دلاویزی از خرمن نگاهت را می طلبد...!

ای همه هستی من...!بیا و آسمان بی فروغ و تاریک قلبم را مملو از ستاره کن...!
بیا که روشنی چشمهای بی قرارم در گرو نگاه مهتابی توست...!
بیا که قلب خسته و بی جانم غزل انتظار عشق تو را زمزمه می کند...!
بیا و بیش از این تنهایم مگذار...ای همه هستی من...!

 بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com
 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید
 بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

دو قلب در گذر از سیاهی های شب
                    در دام عشق در می افتند
                                      دو قلبی که هرگز فرصت دیدارشان نیست...!
            

                                                            


[ سه شنبه 89/6/16 ] [ 3:24 صبح ]

  بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com                                        

آن شب،شبی مهتابی بود...!ماه انوار نقره ای رنگش را بر حوض نیلی رنگ حیاط
خانه می پاشید...

دخترک بر لبه حوض نشسته بود و با دستش آب را تکان می داد تا نقش زیبای مهتاب
را بر تابلوی زلال آب بر هم بریزد...آن شب انگار جور دیگری بود...!
حتی ماهی های قرمز آب حوض که همانند الماس هایی کوچک در زیر نور مهتاب
می درخشیدند جور دیگری بودند...!
دخترک همیشه به این حوض کوچک حیاط پناه می آورد...او عاشق این حوض هشتی
حیاط کوچکشان بود...
هر وقت که خسته و غمگین می شد بر لب این حوض قدیمی می نشست و از رازها
و درددل هایش با آب و مهتاب می گفت...
مهتاب،آب زلال درون حوض،ماهی های کوچک قرمز،درخت های بلند و سبز خانه باغ
و حتی یاس های سفیدرنگ که فضای سبز باغ را عطرآگین می کردند همه و همه محرم
اسرار و رازهایش بودند...
دخترک غرق در افکار خود بود که ترنم لطیف باران را بر گلبرگ صورتش احساس
کرد...دستهایش را به سوی آسمان گرفت و چشمانش را بست...
چه احساس قشنگی بود...!نسیمی خنک صورتش را نوازش می کرد و او سرشار می شد...!
سرشار از احساسات نقره ای که در آسمان نیلی قلبش می بارید...
در کوچه ارغوانی خاطراتش قدم می زد و شمیم عشق و مهربانی را در تک تک قلب های
عاشق جستجو می کرد...!
دریای آرام قلبش طوفانی می شد و تاروپودش مملو از شور و هیجان...
چشمهایش را باز کرد...باران بند آمده بود...شمیم دلاویزی فضای سبز باغ را پر کرده
بود...!عطر یاس و گل مریم و رزهای وحشی...
بوی نم خاک و حوضی که آبش زلال تر شده بود...
و مهتابی که ترمه نگاهش را بر حوض نیلی رنگ حیاط می انداخت...
همه و همه چیزهایی بود که دخترک هیچ گاه نمی توانست از آنها دل بکند...!

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

                         

                                                                

 


[ یکشنبه 89/6/7 ] [ 5:18 عصر ]
........

.: Weblog Theme By YourtheM :.

درباره وبلاگ

فرقی نمیکند که شعرهایم را روی کاغذ بنویسم یا روی ماسه های دریا..! یا حتی رو شیشه بخار گرفته پنجره..! این شکوه حضور توست که به نوشته هایم اعتبار می بخشد...
لینک دوستان
امکانات وب