نمی دونم...!نمی دونم از چی بنویسم که بفهمی دیگه یادت، آروم بخش وجود خسته و بی پناهم
نیست...!
نمیدونم از چی بنویسم که بدونی دیگه خون تو رگهام با حرارت نگاه تو به جریان نمیفته...!
نمیدونم از چی بنویسم که بفهمی دیگه برق مهتابی نگاه تو،روشنی بخش چشای بی فروغ
من نیست...!نمیدونم از چی بنویسم که بدونی دیگه نفسم نمی گیره تو هوایی که نفسهای تو
نیست...!نمی دونم از چی بنویسم که بفهمی دیگه نگاه نقره ای تو،تو شب مهتابی رویاهام
نقش نمی بنده...!نمی دونم ازچی بنویسم که بدونی دیگه حتی قطره ای از دریای یاد تو،تو
آبشارخروشان عشقم جاری نیست...!
نمیدونم از چی بنویسم که بفهمی دیگه شونه های گرم تو،پناه گریه های شبونه من نیست...!
نمیدونم از چی بنویسم که بدونی دیگه چشمای روشن تو،روشنی بخش شبهای تاریک و
بی ستاره تنهایی ام نیست...!نمیدونم از چی بنویسم که بفهمی دیگه جویبار دلخوشیهام از
چشمه عشق تو سرچشمه نمی گیره...!نمیدونم از چی بنویسم که بدونی دیگه حتی شبنمی
از یاد تو روی گلبرگ پژمرده احساسم نمی شینه...!
نمیدونم از چی بنویسم که بفهمی دیگه حرفای قشنگ هر روزت،نجوای عاشقانه هر روز و
هر شب من نیست...!نمیدونم از چی بنویسم که بدونی دیگه ترنمی از بارون خیال تو،روی
کلبه سرد تنهاییهام نمی شینه...!نمیدونم از چی بنویسم که بفهمی دیگه رنگین کمون بلند
آرزوهام رنگی از تو نداره...!نمیدونم از چی بنویسم که بدونی دیگه فرشته پاک آسمون
نیلی رویاهام نیستی...!
چه ساده گذشتی و رفتی بدون اینکه که بفهمی تو این شبای تلخ تنهایی چه بر من گذشت...!
چه ساده دل کندی از دلی که تمام دلخوشی هاش تو وجود تو خلاصه میشد...!
چه ساده پا گذاشتی روی قلبی که آرام بخش تمام وجودش بودی...!
چه ساده رها کردی عشقی رو که به خاطر تو از همه چیزش گذشت...!
چه ساده شکستی دخترک تنهایی رو که کلبه آرزوهاشو با یاد تو می ساخت...رویاهای شبونه شو
با یاد تو رنگی میکرد و چشمای بی قرارشو فقط به خاطر تو بارونی میکرد...
چه ساده نگاه پرالتماسشو زیر رگبار غرورت شکستی...
چه ساده گذشتی از کسی که تو تک تک نفسهاش جریان داشتی...!چه ساده گذشتی...!