سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصر شیشه ای

سلامی شیشه ای با قلبی مملو از احساس تقدیم دوستان عزیزم

چه خبرا؟حالتون خوبه؟چند روزی به علت اینکه سرم خیلی شلوغ بود آپ نکرده بودم اما امروز به هر حال طلسمو شکوندم.اول از همه میخوام از همه شما دوستان عزیزم که منو شرمنده کردین و به وبم اومدین و برام کامنت هایی گذاشتین که واقعا بهم انرژی مثبتی دادن تشکر کنم واینو از ته دلم میگم که واقعا برام خیلی قابل افتخاره که دوستان عزیزو فوق العاده ای  چون شما دارم که میتونم ازشون خیلی چیزا یاد بگیرم.امیدوارم منم بتونم لیاقت دوستی با شما عزیزانم رو داشته باشم و امیدوارم شما هم منو لایق دوستی بدونین.خیلی خیلی دوستتون دارم با همه احساسم و از ته ته قلبم

بچه ها من یه داستان از یه سرگذشت واقعی دارم که خیلی دوستش دارم دلم میخواد براتون بذارم شاید شما هم ازش خوشتون بیاد.برای خوندن این داستان زیبا به ادامه مطلب برید.
امیدوارم از آپم خوشتون اومده باشه دوستای گل خودم.راستی حتما کامنت بذارین و عیب ونقصی که تو وبلاگم یا خودم می بینین بهم گوشزد کنین عزیزای دلم.

تا آپ بعدی بای

                           معجزه عشق

(لیندا بریتیش)معلم برجسته ای بود که با تمام وجود محبتش را ایثار می کرد.او اوقات فراغتش
را به نقاشی و سرودن شعر میگذراند.
در 28 سالگی سردردهای بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به
یک تومور مغزی بسیار پیشرفته است.طبق نظر آنها احتمال موفقیت عمل جراحی تنها حدود
دو درصد بود و بنابراین تصمیم گرفتند که تا 6 ماه دست نگه دارند.لیندا که به ذوق و خلاقیت
 هنری خود پی برده بود در این 6 ماه با سرعتی باورنکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد.
تمامی اشعار او به استثنای یکی از آنها در مجلات مختلف به چاپ رسیدند.و تمامی
تابلوهایش به جز یکی در معتبرترین نگارخانه ها به نمایش درآمد و به فروش رفت.
در پایان 6 ماه او تحت عمل جراحی قرارگرفت.اما در آخرین شب تصمیم به خلق بزرگترین
اثر هنری خود گرفت:لیندا در وصیت نامه خود تمام اجزای بدنش را به کسانی که بیش از
او بدانها نیاز داشتند اهداء کرد.متاسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید بلافاصله
چشمهایش به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد تا جوان 28 ساله ای از
ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید.
مرد جوان با گرفتن نام و نشانی والدین اهداکننده بدون اطلاع قبلی و با هدف تشکر
و سپاس به شهر آنان رفت و زنگ خانه را به صدا درآورد.وقتی خودش را معرفی کرد
خانم بریتیش او را در آغوش کشید و گفت که اگر جایی در این شهر ندارد تعطیلات آخر
هفته را با او و همسرش بگذراند.مرد قبول کرد.همان روز وقتی اتاق لیندا را تماشا کرد
متوجه کتاب افلاطون شد او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود.بعد کتابهی هگل را
دید او هم این کتابها را در زمان نابینایی اش با خط بریل خوانده بود.
صبح روز بعد خانم بریتیش که به مرد جوان خیره شده بود گفت:(می دانی من مطمئنم
که قبلا یک جایی تو را دیدم اما یادم نمی آید کجا؟)وناگهان چشمانش برقی زد.به سرعت
به طبقه بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از چهره مرد ایده آلش بود با خود
آورد .این نقاشی در یک برنامه تلویزیونی با چهره مرد جوان مطابقت داده شد شباهت
آنها غیر قابل باور بود .سپس مادر لیندا آخرین شعر او را که در بستر مرگ سروده بود
اینگونه خواند:

 دو قلب در گذر از سیاهی های شب 
                        به دام عشق می افتند 
                                  دو قلبی که هرگز 
                                             فرصت دیدارشان نیست.

عشق



برچسب‌ها: داستان ها
[ یکشنبه 88/12/16 ] [ 10:47 عصر ]
.: Weblog Theme By YourtheM :.

درباره وبلاگ

فرقی نمیکند که شعرهایم را روی کاغذ بنویسم یا روی ماسه های دریا..! یا حتی رو شیشه بخار گرفته پنجره..! این شکوه حضور توست که به نوشته هایم اعتبار می بخشد...
لینک دوستان
امکانات وب