در وجود محبوب خود فانی می شوم!
بر روی تختم دراز کشیدم و به قاب کوچک پنجره اتاقم خیره شدم.پنجره را گشودم و با
تمام وجودم هوایی دل انگیز را استشمام کردم.به آسمان نگریستم.نگین های کوچک و
پرتلالو چه دلبرانه در دامن شب خودنمایی می کردند!آهسته با خود زمزمه کردم:یک،دو
سه،چهار...ناگهان نوری پر تلالو و خیره کننده چشمان شفاف قهوه ای ام انعکاس یافت
و من دیگر هیچ چیز ندیدم!
چشمانم را که باز کردم خودم را در جایی عجیب دیدم!آه خدای من!اینجا دیگر کجاست؟
نکند که در خواب هستم؟!با دستان کوچکم چشمانم را مالیدم و دوباره باز کردم.
اما نه!جایم هیچ تغیری نکرد.در دل گفتم:گویی چیزی فراتر از خواب و رویاست!
سرم را چرخاندم و به دنیای شگفت انگیزی که در برابر چشمانم خودنمایی می کرد به خوبی نگریستم.گویی در تابلوی نقاشی کودکی جان یافته بودم!تابلویی با زمینه ای
مشکی رنگ که در آن ستارگان همچون الماس هایی درخشان انوار طلایی شان را در
دامن مشکی شب می ریختند!هاله ای از انوار طلایی رنگ،شب تاریک نقاشی را چه
پرتلالو ساخته بود!در تابلوی نقاشی همه چیز زنده و متحرک جان یافته بود!
ادامه در ادامه مطلب
ستاره ای پر نور با سرعتی غیرقابل وصف از مقابل چشمانم گذشت و در سیاهی شب
گم شد!ستارگانی را می دیدم که چه دلبرانه به هم چشمک می زنند و گاهی یکی شان
در سایه دیگری محو می شود.ستارگانی پرنور دیدم که با چشمک زدنهایشان چه زیبا
خودنمایی می کنند و به یکباره خاموش می شوند و محو می گردند!ستارگان کم نور و
پرنور زیادی دیدم که سعی در جلب توجه داشتند اما هیچ گدام از آنها نظر مرا جلب نمی
کردند!من به دنبال ستاره خودم بودم!ستاره ای که قلبم را ربود!ستاره ای که انتظار ذوباره
دیدنش در قلبم چه غوغایی می کند؟!
آری من فقط همان ستاره را می خواهم!ستاره ای پرتلالو که انوار طلایی رنگش را در
چشمانم ریخت و من دیگر هیچ چیز ندیدم!
ستاره ای که مرا به دنیای جدیدی دعوت کرده بود!ستاره ای که با تمام ستارگانی که تا
به حال دیدم فرق داشت!گویی او جور دیگر بود!گویی از جنس دیگری بود!او با همه فرق
داشت!اما من هیچ اثری از او نیافته بودم!از تصور اینکه شاید دیگر هیچ وقت او را نبینم و
گرمای وجودش را حس نکنم،چشمانم لبریز از اشک شد!
نه!امکان ندارد!چطور می توانم از او دل بکنم؟!او همه چیز من شده بود و تصور زندگی بدون
او برایم محال بود!من می توانستم همچون پرنده ای عاشق و بی قرار در آسمان تاریک
شب نقاشی،پرواز کنم و در جستجوی معشوق خویش باشم!امید دوباره دیدنش قلب
خسته ام را پیش از پیش عاشق و بی قرارش ساخته بود!
حال از آن روز شگفت انگیز سالها می گذرد و من محبوب خود را یافته ام!من عاشق
ستاره ای هستم که با تمام ستاره های درون تابلوی نقاشی فرق دارد!ستاره من نه در
سیاهی شب گم می شود،آنقدر زیبا و دلرباست که برای خودنمایی کردن نیازی به
چشمک زدن ندارد!انقدر پرنور و پرتلالوست که هیچ گاه محو نمی گردد و آنچنان محبوب
و همچون الماس در دل شب می درخشد که هیچ گاه خاموش نمی گردد!
ومن همچون عاشقی بی قرار برای وصالش انتظار میکشم!هر روز همچون پروانه ای
عاشق به سویش پرواز میکنم اما هنوز به خوبی به او نزدیک نشدم که گرمای سوزان و
انوار طلایی رنگش مرا به گوشه ای پرتاب می کند و از وصالش محروم می سازد!
و امروز روزی دوباره است و من به سوی معشوقم پرواز میکنم و همانند پروانه عاشقی
که شعله شمع در آغوش گرفت و در وجود محبوب خود فانی شد،من نیز معشوقم را به
گرمی در آغوش میکشم و گرمای وجودش را با تمام وجودم احساس میکنم،حتی اگر با
آتش هم آغوش شوم و تمام اعضایم بسوزد و در وجود محبوبم فانی شوم!
تا زمانی که دنیا پا برجاست از وصال معشوقم ناامید نمی شوم حتی اگر او مرا در وجود
خود محو کند به نوری درخشان تبدیل میشوم که هیچ گاه خاموش نمی گردد!
برچسبها:
داستان ها