باران عجیبی می بارد...بادی خنک و ملایم برگها را به این سو و آن سو می برد...
برگهای زرد همچون اشک از گونه سرد درختان فرو می ریزند...
بر ایوان گلی کلبه تنهایی هایم دراز کشیده ام...
نم نم های باران همانند شبنم بر گلبرگ صورت سردم فرو می نشیند...
دست و پاهایم یخ کرده اند...چشمهایم بر سقف آبی آسمان خیره مانده و لبهایم
هیچ نمی گویند...
نگاه می کنم...آنقدر بر ابرهای سیه دل آسمان چشم می دوزم که نگاهم کند...
دل من پر از پاییز است...پر از پاییزم و هیچ نمی گویم...
پر از حرف های نگفته ام و هیچ نمی گویم...پر بغض های فروخورده ام و
هیچ نمی گویم...پر از اشک و آه و حسرتم و هیچ نمی گویم...
دل من از دل آسمان ابری تر است...ابرهای سیه دل من توان باریدن ندارند...
بغض فروخورده من از بغض آسمان سنگین تر است...گلوی خسته من توان
شکستن این بغض سنگین را ندارد...
حرف های نگفته من از باد سرد پاییزی سوزنده تر است...لب های خشکیده
من توان جنبیدن ندارند...اشک های من لرزان تر از برگهای زرد درختان
پاییزیست...چشمهای بی قرار من توان فروچکاندن قطره اشکی را ندارند...
پس تو نگاهم کن...نگاهم کن تا رها شوم...رها شوم از این پاییز سرد و
غم انگیز که در کوچه باغ های غریب قلبم خانه کرده و وجود ناآرامم را
سخت می سوزاند...
رهایم کن تا رها شوم...رهایم کن...