تو از دل ترانه بیرون آمدی و من تو را با یک شعر عاشقانه آغاز کردم...
تو از طلوع مهتاب در یک لحظه ناب پا گذاشتی تو رویای شبونه دخترکی تنها...
و من ردپایت را سبز کردم و به نگاهت رنگ نقره ای پاشیدم تا در شب مهتابی
رویاهایم ماندگار شوی...
دریچه قلبم را به سویت گشودم و تک تک باغ های خزان زده اش را با عطر دل انگیز
وجودت بهاری کردم...
تو از عشق گفتی و من آسمون تاریک رویایم را از ستاره های طلایی رنگ عشقت
مزین کردم و تو تک ماه مهتابی آسمونم شدی...
تو از آرزوها گفتی و من از جنس ابریشمی نگاهت قصری از آرزو ساختم...
تو از دغدغه ها گفتی و من نگاه مهتابی تو را تنها دغدغه تک تک لحظه های عمرم
قرار دادم...
تو از دلخوشی ها گفتی و من همه دلخوشیهای قلب بی قرارم را در وجود تو خلاصه
کردم...
تو از انتظار گفتی و من قول دادم تا آخرین ضربان قلبم،قدوم پرمهرت را به انتظار
بنشینم...
تو از وفا گفتی و من قلب عاشقم را در زرورقی از وفا پیچیدم و با نخ نقره ای نگاه
تو آذین بستم...
تو از پناه گفتی و من گفتم تنها خودم پناه قلب بی پناهت می شوم...
تو از غصه ها گفتی و من نغمه عشق و مهربانی را برای قلب خسته و پریشانت
سرودم...
تو از ترس گفتی و من مشعل عشقم را بدرقه شبهای تاریک و تنهاییت کردم...
تو از بهانه ها گفتی و من تو را تنها بهانه تپیدن قلب بی جانم قرار دادم...
تو از غروب دلتنگی گفتی و من گفتم تنها خودم طلوع شادیهایت می شوم...
پس تو بمان و تنها بهانه زندگیم باش و تک شعر عاشقانه دفتر رویاهایم...
در تک تک لحظه هایم سبز باش و هم نفسم در شبهای سوت و کور تنهایی...