قصر شیشه ای |
باران عجیبی می بارد...بادی خنک و ملایم برگها را به این سو و آن سو می برد...
پس تو نگاهم کن...نگاهم کن تا رها شوم...رها شوم از این پاییز سرد و
[ یکشنبه 89/5/31 ] [ 3:45 صبح ]
[ محدثه ]
[ نظر ]
در کوچه کم سو و تاریک احساسم قدم می زنم.همه چیز خیلی مبهم و تاریکه...! هیچ چیز رو نمی بینم...!هاله ای از مه در جلوی چشمانم قرار گرفته...!فکر میکنم راهمو گم کرده ام...!نه حتما راهمو گم کردم...!چرا خودمو گول می زنم؟!!!من که خیلی وقته راهمو گم کردم...! از وقتی کوچه روشن و پرنور قلبم تیره و تار شد...!از وقتی که احساس کردم که در پس این کوچه روشن، راهی وجود دارد که مرا به سمت رنگین کمان بلند آرزوهایم می کشاند..! من دخترکی تنها با قلبی کوچک بودم که برای تنهایی هایش در حسرت نگاه گرمی بود. بدون تردید بر ترس خود غلبه کردم و اولین گام را به سویش برداشتم...! با صورتی مضطرب و با پاهایی که می لرزیدند در پس کوچه نگاهش قدم برداشتم... وقتی نگاه پرمهرش را در چشمان مضطربم ریخت مجذوب نگاه آرامش شدم و دومین گام را برداشتم...! هر چه که جلوتر می رفتم می فهمیدم فقط نگاه من نیست که در پی نگاهش می گردد...! پس کوچه نگاهش خیلی شلوغ بود...!خیلی شلوغ تر از آن چیزی که فکرش را میکردم..! نگاه های زیادی به دنبالش بود...!نگاه خسته و آرامم در میان نگاه های پرهیاهو وپرمعنای دیگران گم شد..!شاید بهتر بود در پی نگاهی می گشتم که همانند نگاه من تنها و بی پناه بود...! اما نه...!من دیگر نمی توانستم نگاهم را از او بگیرم...!چشمانم مجذوب نگاه گرم و دلنشینش شده بودند...!هر چه که جلوتر می رفتم بیش تر از پیش تشنه وجود بی همتایش می شدم...!حالا دیگر فقط چشمهایم نبودند که عاشق شده بودند...!حال اگر میخواستم نگاهم را از او بگیرم باید چه جوابی به قلبم می دادم...؟!!!قلب خسته و بی پناهم که با حرارت نگاه گرمش جانی دوباره یافته بود...! ادامه مطلب... [ سه شنبه 89/5/12 ] [ 1:32 صبح ]
[ محدثه ]
[ نظر ]
........
|
|